سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی 56
 
قالب وبلاگ

پشت میزم نشسته بودم و غرق در افکارم بودم. ناگهان صدای ناله ای مرا بخود آورد و توجه ام را جلب کرد... آآآآآآ خ کمرم .با خودم گفتم من که توی اتاق تنهام ! صدا از کجاست؟ با ترس پرسیدم کیه ؟ کی اینجاست؟ ناگهان صدای نهیفی از سمت میز گفت: منم. با خودم گفتم وای خدای من مگه میشه میز ناله کنه؟؟ گوشم را تیز کردم بله درست شنیده بودم ناله از سمت میز بود. اما برای اطمینان باز پرسیدم کی اینجاست؟ تو کی هستی؟ میز گفت منم. با لکنت گفتم آخه آخه...... گفت آخه نداره درست متوجه شدی من میزم،میزی که چند سالیه دفتر و دستکت را روش میذاری. گفتم چی ازم میخوای؟ گفت یه جفت گوش شنوا و قصه زندگیش رو اینجور شروع کرد......

من و دوستام توی یه جنگل سبز روزگار خوشی داشتیم، یادش بخیر هرکدوممون پذیرای چندین مهمون بودیم.. چنار از دارکوب و بچه هاش پذیرائی میکرد و گردو از گنجشک و خانوادش و من از کلاغ و مادرش. تا یه روز چند تا آدم سنگدل اومدن توی جنگل و با تبر افتادن به جون ما. چنار از درد بیهوش شد و من و گردو هم هرچی ناله کردیم اعتنائی نکردند و انقدر تبر زدند به تنمون تا افتادیم روی زمین.تنه های رنجور و نیمه جونمون رو گذاشتند توی یه کامیون و بردند به جائی که بهش میگفتن چوب بری. چشمت روز بد نبینه به جونمون افتادند و پوستمونو کندند. از درد به خودمون می پیچیدیم که دوباره سوار کامیونمون کردند و بردنمون گارگاه نجاری. از چنار مبل و میز ناهار خوری ساختن و از گردو کمد و تخت خواب . از اونا خبر ندارم کجا هستن اما من میز و صندلی شدم و چند سالیه در خدمت شمام.

راستش با شنیدن حرفاش اشک تو چشام جمع شده بود و بغض گلومو فشار میداد و نمیتونستم چیزی بگم، شرمنده اش شده بودم که چرا این همه سال به این رفیق باوفا بی توجه بودم. تصمیم گرفتم برای قدردانی و بدست آوردن دلش داستان زندگیشو برای شما دوستان آسمونیم نقل کنم شاید تلنگری بخوریم و با بی توجهی از کنارش نگذریم  و بیهوده تبر بر تن بخشنده اش نزنیم .  چه دنیای بی رحمی درختی که یه روز زیر سایه اش می نشستم و از زیبائیش لذت میبردم حالا شده بود محل نشستنم.........

                   


[ جمعه 92/11/18 ] [ 7:46 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 78
بازدید دیروز: 36
کل بازدیدها: 213383