سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی 56
 
قالب وبلاگ

دلم در غربت تاریک بقیع، در مسجدالنبی در شهر رسول خدا جا مانده، مدینه

بوی غربت رسول و آل رسول را میدهد. وارد مسجد النبی که می شوی حالت

دگرگون می شود هر کجا که قدم می گذاری یاد غربت رسول و دردانه هایش

می افتی. چشمت که به گنبد سبز می افتد یاد محمد میافتی و تنهاییش در

بین مشرکان، یاد کوچه بنی هاشم می افتی و قدمگاه زهرا، قدمگاه حسن،

قدمگاه باقر، قدمگاه مرد تنهای مدینه علی.

میخواهی به دیدن پیغمبرت بروی باید ساعتها منتظر بمانی، ساعتها هم

تصمیم تکان خوردن ندارند انگار آنها هم فهمیده اند در دلت چه می گذرد دارند

عاشق ترت می کنند. به ساعت رسیدن به دلدار که نزدیک می شوی بی

اختیار مست می شوی قلبت دیگر تاب ندارد در را که باز می کنند پیر و جوان

برای رسیدن به روضه النبی آنچنان عاشقانه می دوند که تشنه ای برای آب.

وقتی که می رسی نمی دانی که چه بگویی زبان را یارای حرف نیست فقط

اشک است که یاریت می کند و فقط در این فکری که الآن در جایی هستی که

قطعه ای از بهشت است بهشت را می بینی و دلت را به بیت الزهرا و بیت

الرسول گره میزنی و دلی سبک میکنی و راهی بقیع می شوی.

به بقیع که میرسی دیوانه می شوی، مزارهای بدون شمع وچراغ، بدون

سایبان، بدون نشانی. بقیع در طلوع خورشید هم همرنگ غروب است، آخ که

چقدر دلم لک میزد برای لمس قبرهای بی چراغ و گنبد و بارگاه بقیع، برای یک

دم نشستن کنار مادر ساقی کربلا، کنار کریم آل طه، زینت عابدان، باقر اهل

و صادق صدق رسول. دلم در حسرت ماند و سوخت و چشمانم خشک

شد از بس بقیع را از پشت نرده ها زیر و رو کردم و قبر زهرا را نیافتم. آقایم، از

پشت نرده های بقیع بغض خفه ام کرد، می دانی که نمی گذارند برای مادر

پهلو شکسته ات و چهار امام غریب گریه کنیم و این سوزناک ترین قصه ی سفر

یک زائر است. دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم اما نشد و این بغض تا ابد

گلویم را می فشارد. در سکوت عزادار زهرا و اولادش بودن مثل پرواز پرنده در

قفس است. مدینه بوی غربت می دهد و آسمانش غبار گرفته است، عمق

خاک غریب و تب دار بقیع و راز های نهفته در آن را فقط تو می دانی آقا.

کبوتران هم عمق غربت و مظلومیت بقیعیان را لمس کرده بودند و در آفتاب

سوزان آنچنان بال باز می کردند که سایه بالهایشان سایبان قبر های بی

سایبان شود، خدا را شکر کبوتران بال می گشایند و سایه بان می شوند، چاره

ای ندارم جز اینکه مرغ جانم را همراه کبوتران بقیع کنم و روحم را بر بالهایشان

ببندم و دور ائمه بقیع طواف کنم.

کاش شاعر بودم و می توانستم غربت غم گرفته بقیع را در شعرم بسرایم

افسوس که شاعری نمی دانم ، کاش می توانستم کلمات را بهم بدوزم و

احساسم را بفهمانم.روزهای سپری شده در مدینه فقط روزهای غم و غربت

است و تو چاره ای نداری باید بروی باید کم کم راهی شهر امن الهی شوی،

باید بگویی خداحافظ ای چهار قبر غریب، خداحافظ ای قبر ام البنین و زیر لب

زمزمه کنی یه حالی دارم که نگو، یه حالی دارم که نپرس، یه تکه از قلبمو من

جایی گذاشتم که نپرس....


 بقیع


[ پنج شنبه 93/5/2 ] [ 2:36 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 66
بازدید دیروز: 82
کل بازدیدها: 213085