سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی 56
 
قالب وبلاگ

دمدمای عید که میشه دلم میخواد برگردم به بچگی.لباسهای چند سایز بزرگتر عید و کفشای ورنی پاشنه تخمه مرغی، خونه تکونی و سبزه های کوزه ای که نارنج روی سرش زیبائی هزاران برابر بهش میداد.همه ی اینا به کنار، روز اول عید برام بهترین روز سال بود. روز اول فروردین صبح زود از خواب بیدار میشدم و انقدر سر و صدا میکردم تا بقیه هم از خواب بیدار بشن. بعد از خوردن صبحانه لباسهای عید رو میپوشیدم و زودتر از همه آماده میشدم برای رفتن به خونه خان عمو.خان عمو بزرگ فامیل بود و خونه باغی داشت به وسعت دل مهربونش.همه ی فامیل خودشونو مقید میدونستن روز اول عید برند دست بوس خان عمو. خان عمو سه تا پسر داشت و دو تا دختر و هر کدوم از اونا هم دو سه تا بچه داشتن. تموم راه به بازی با بچه ها و نشون دادن لباسای عیدم  فکر میکردم. وقتی میرسیدیم خونه ی خان عمو میرفتیم اتاق مهمون، اتاقی که در دنج ترین جای خونه بود و خانوم جون،زن خان عمو با سلیقه اونو برای عید آماده کرده بود. خان عمو همه ی ما بچه ها را میبوسید و یه اسکناس ده تومنی نو از لای قرآن برمیداشت و بعنوان عیدی میداد بهمون، خانوم جونم تخمهای غاز و اردکی که با سلیقه رنگ کرده بود رو بهمراه یه کاسه گندم شادونه میداد دستمون. عیدیهامون رو که میگرفتیم عملا" توی اتاق مهمون کاری نداشتیم و هیچ نیروئی هم نمیتونست ما رو توی اتاق نگهداره.با بچه ها جمع میشدیم میرفتیم خونه ی شهناز خانم. شهناز خانم دختر خان عمو بود و خونش دیوار به دیوار خونه ی خان عمو.من و فرزانه و مهرناز و عالیه خاله بازی میکردیم و حمید و امین و مهرداد و مجیدم فوتبال و وسطی بازی میکردند. از سر و صدا خونه رو میذاشتیم رو سرمون. ظهر که میشد مادرها میومدن دنبالمون به زور میبردنمون برای ناهار و ما هم ناراحت از اینکه بازیمون نیمه مونده بود با دلخوری میرفتیم سر سفره. ناهار رو که میخوردیم منتظر میشدیم مادرها مشغول شستن ظرفها بشن و ما دوباره از فرصت استفاده میکردیم و میرفتیم برای بازی. نزدیک غروب که میشد همه ی غصه عالم میومد سراغمون چون باید برمی گشتیم خونه. هنوزم که خاطراتمو مرور میکنم تازگیشو حس میکنم. چند سالیه خان عمو ، اون پیرمرد مهربون از بین ما رفته .عید ها رنگ و بوی قدیمو نداره ، فرزانه و نازی ازدواج کردن و بچه دارند ، مجید مهندس شده و توی عسلویه کار میکنه ، مهرداد کارمند دانشگاهه و حمید شرکت تبلیغاتی داره، امین برای ادامه تحصیل رفته خارج از کشور ، عالیه مهندس کشاورزی شده و گلخونه داره . انقدر دیر به دیر همدیگه رو میبینیم که کم کم قیافه های همدیگه رو هم داریم از یاد میبریم. یادت بخیر خان عمو که وجودت باعث میشد  همه ی فامیل برای یه روزم که شده دور هم جمع بشن و همدیگه رو ببینن. اما الان فرهنگ ها عوض شده عید ها همه میرند سفر و دید و بازدیدها را موکول میکنند به بعد از سیزده بدر. به نظر شما دید و باز دید بعد از عید صفای اول عید رو داره؟؟

سلامتی همه ی خان عموهایی که مثل خان عموی من وجودشون طلاست...


        


[ چهارشنبه 92/11/23 ] [ 4:12 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 354
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 219685