آسمان آبی 56 |
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. سنگپشت، ناراضی و نگران بود. پرندهای درآسمان سبک پر زد، و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست،این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی . من هیچگاه نمیرسم، هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی . خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود،و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد. چون رسیدنی در کار نیست فقط رفتن است ،حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی . خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور . سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی باشد ...
[ چهارشنبه 93/11/22 ] [ 10:49 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |