سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی 56
 
قالب وبلاگ

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز

پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا

برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل

قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالیکه در

کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم

سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد...



                            

 


[ سه شنبه 94/5/27 ] [ 1:4 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 316
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 219647