سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی 56
 
قالب وبلاگ

بنده ای از خداوند پرسید : در مقام پروردگار می خواهی بنده هایت کدام

درس های زندگی را بیاموزند؟ 

خدا وند گفت:

بیاموزند که نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، تنها کاری

که می توانند بکنند این است که خودشان او را دوست بدارند.

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم هایی عمیق در قلب کسانی

که دوستشان داریم ایجاد کنیم، اما سال ها طول می کشد تا این زخم ها را

التیام بخشیم.

بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که به

کمترین ها نیازمند است.

بیاموزند انسان هایی هستند که ما را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه

احساساتشان را بیان کنند.

بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند اما به همان یک

نقطه دو دید مختلف داشته باشند .

بیاموزند کافی نیست که فقط دیگران را ببخشند بلکه باید بتوانند خود را نیز

ببخشند...



 

 


[ شنبه 94/4/27 ] [ 12:28 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

عجب ماه ماهی هستی رمضان، با آمدنت درهای جهنم بسته می شود و

آتش بر روزه داران حرام. اما حیف که زود از پیش ما رخت برمی بندی ای ماه

غفران و رحمت، ای ماه مهربانی و نور، ای ماه عبادت وقتی می آیی دلها از

غم و کینه خالی می شود و چه ناامیدی ها که به امید میرسد،چه دلربا بود

شنیدن بانگ ربنا و چه زیبا زمزمه ی جوشن و ابوحمزه و حسن که نیمه کُن

ماه ِ ماه بودنت بود و قرآن که در تو نازل شد و دقایق که در تو ارزش پیدا کرد.

سفره های پربرکت افطار در تو پهن شد و دلها در تو آرام گرفت اما حیف و صد

حیف که رفتی ای کاش در دوباره آمدنت من هم باشم و ببینمت...

کم کم غروب ماه خدا دیده می شود  

                                            صد حیف از این بساط که برچیده می شود

عید یکماه بندگی کردن خالصانه ی شما مبارک


                      

                     

 


[ جمعه 94/4/26 ] [ 8:34 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

روزی مرگ به سراغ مردی رفت و گفت :امروز آخرین روز از زندگی توست!

مرد: اما من آماده نیستم !

مرگ : امروز اسم تو اولین نفر در لیست من است...

مرد : خوب، پس بیا بشین تا قبل از رفتن با هم قهوه ای بخوریم .

مرگ: " حتما " 

مرد به مرگ قهوه داد و در قهوه او چند قرص خواب ریخت...

مرگ قهوه را خورد و به خواب عمیقی فرو رفت ...

مرد لیست او را برداشت و اسم خودش را از اول لیست حذف کرد و در آخر

لیست قرار داد. هنگامی که مرگ بیدار شد گفت : تو امروز با من خیلی مهربان

بودی برای جبران مهربانی تو امروز کارم را از آخر لیست آغاز میکنم .  

بعضی از چیزها در سرنوشت تو نوشته شده اند ،*مهم نیست چقدر سخت

برای تغییر آنها تلاش کنی* ، اما: هرگز تغییر نخواهند کرد...


 


[ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 3:26 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

بعضی ها از دور می درخشند!

نزدیک که میشوی یک تکه شیشه ی شکسته ای بیشتر نیستند

که باید لگدی بهشون زد تا از مسیر نور آفتاب دور شوند

و چشمان دیگری را خیره نکند و گول نزنند....



                          


[ چهارشنبه 94/4/24 ] [ 12:33 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

دراین شهرصدای پای انسانهائی است که همچنان که تو را می بوسند،طناب

دار تو را میبافند. انسانهائی که صادقانه دروغ می گویند و خالصانه به تو خیانت

می کنند. در این شهر هر چه تنهاتر باشی پیروزتری!



            

 


[ چهارشنبه 94/4/24 ] [ 11:55 صبح ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

تنها کسی که با من درست رفتار می‌کند ،خیاطم است که هر بار که مرا

می‌بیند ، اندازه‌های جدیدم را می‌گیرد.

بقیه به همان اندازه قبلی چسبیده‌اند و توقع دارند من خودم را با آنها جور کنم.



 


[ سه شنبه 94/4/23 ] [ 12:28 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

روزی موشی تله موشی را در خانه صاحب مزرعه دید !

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت به مرغ ،گوسفند و گاو خبر

داد. مرغ پایی تکان داد و گفت :عزیزم مواظب باش تو تله نیفتی ،گوسفند با

صدای بلند گفت: آقا موشه فقط میتونم دعات کنم که تو تله نیفتی .گاو هم

سری تکان داد و گفت: تا حالا ندیدم که گاوی تو تله بیفته !مشکل تو به من

مربوط نمی شود .همه موش را نا امید کردند و گفتند این مشکل تو است به

ما ربطی ندارد.

از قضا ماری در تله افتاد و زن صاحب مزرعه را گزید، طبیب توصیه کرد که به او

سوپ مرغ بدهند، از مرغ برایش سوپ درست کردند اما حالش بهتر نشد و هر

روز عده ای برای عیادتش می آمدند. مزرعه دار گوسفند را برای پذیرایی از

عیادت کنندگان سر بُرید. حال زن هر روز بدتر میشد تا این که یک روز صبح از

درد به خود پیچید و بالاخره از دنیا رفت.گاو را برای مجلس ترحیمش سر بریدند

  و در تمام این مدت موش فقط از سوراخ دیوار نگاه میکرد و به مشکلی که به

دیگران ربطی نداشت فکر می کرد.


  

 

 


[ دوشنبه 94/4/22 ] [ 1:3 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

تو دریایی و من همش فکر آب

همه چی به جر تو سرابِ ، سراب

سر راهِ دریا نشونی بذار

واسه این دل تنگِ خونه خراب 

پر از خواهش و التماس چشام

میخوام هر چی میخوامو از تو بخوام

دلم مثل هر سال حاضر شده

میخوام با همین دل سراغت بیام

بازم نَقل لیلی و مجنون شده

تو این لحظه ها عشق آسون شده

قراره بازم مهربونی کنی

همه جا پر از عطر بارون شده

نمیدونم این قصه اسمش چیه

ولی عاشقی درد شیرینه

بجز تو دلم از همه دل برید

خدایا به جز تو امیدم کیه؟

صدای تو از جنس آرامشِ

نذار حس آرامشم گُم بشه

صدام کن تا قفل دلم باز بشه

صدام کن بزار عشق آغاز بشه



                


[ دوشنبه 94/4/22 ] [ 12:30 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

پیامبر صلى الله علیه و آله  :

سه چیز است که در هر کس باشد منافق است اگر چه روزه دارد و نماز بخواند

و حج و عمره کند و بگوید من مسلمانم،

1.کسى که هنگام سخن گفتن دروغ بگوید.

2. وقتى که وعده دهد تخلف نماید.

3.چون امانت بگیرد، خیانت نماید.

               

 


[ یکشنبه 94/4/21 ] [ 5:18 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و

آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند

پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند . سپس به او گفتند :"باید

ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب و شکستگی

ندیده باشه." پیرمرد غمگین شدو گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری

نیست .پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. او گفت:زنم در خانه

سالمندان است .هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او می خورم . نمیخواهم

دیر شود! پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر میدهیم.

پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم او آلزایمر دارد،چیزی متوجه نخواهد شد،

حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت :وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید ، چرا هر روز

صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته،به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است!!!



          

 

 


[ شنبه 94/4/20 ] [ 7:53 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 36
کل بازدیدها: 213334