سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی 56
 
قالب وبلاگ

این همه کلاغ می خواهد چکار؟     

 این شهر  

تنها خبرش تویی 

که بر نمی گردی!!

 

 

 


[ پنج شنبه 94/5/22 ] [ 7:6 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

اینها بچه های سرزمیـن من هستند...

نیاز ندارند لباس مارک دار بپوشند...

همینطوری خوش تیپ ترین بچه های دنیا هستند...


    

                     

             


[ چهارشنبه 94/5/21 ] [ 3:12 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

پیری و جوانی پی هم ، چون شب و روزند  

ما 

شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم!

                     

 


[ چهارشنبه 94/5/21 ] [ 2:51 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

کلافه ام؟!

درسـت شبیهِ لحـظه ای

که مادربزرگ نمـی تواند سـوزن نخ کنــد...



                        

 


[ سه شنبه 94/5/20 ] [ 10:13 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

زلال که باشی سنگ های کف رودخانه ات را می بینند، 

بر می دارند و نشانه می روند درست به سمت خودت !!!

این است رسم دنیای امروز ما...



 


[ سه شنبه 94/5/20 ] [ 6:11 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

آن روزها گنجشک را رنگ می کردند و جای قناری می فروختند، 

 این روزها هوس را رنگ می کنند و جای عشق می فروشند …

آن روزها مال باخته می شدی و این روز ها دلباخته...


 


[ سه شنبه 94/5/20 ] [ 5:51 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

ناگهان از پشت یک دریا تلاطم می رسی

بی خبر، یکباره، دور از چشم مردم می رسی

تو وفور نعمت عشقی و ایمان ،عاقبت

از میان خوشه زار سبز گندم می رسی

انبیا یک یک به عشق تو مسلمان می شوند

باعث نزدیکی ، صلح و تفاهم، می رسی

روح باران! می رسی، خورشید تابان! می رسی

با تبسم می رسی ، غرق ترنم می رسی

راستی، ای وعده ی پیروزی پروردگار

روز چندم؟ ماه چندم؟ سال چندم؟ می رسی

هر سه شنبه وعده ی ما با شما در جمکران

از حوالی های تهران، اصفهان ، قم، می رسی



           


[ سه شنبه 94/5/20 ] [ 1:35 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

داغ صادق شرر سینه ام افروخته کرد

جگری سوخته یاد از جگر سوخته کرد

جگری سوخته کز داغ بر افروخته بود

باز هم از اثر زهر جفا سوخته بود

امشب شب شهادت صادق آل‌پیامبر است

شبی که خورشید مدینه ی دانش، چهره فروزانِ اهل بیت و وارثِ علومِ

رسالت در ظلمتکده دورانِ منصور، به خونِ دل نشست . . .

شهادت مظلومانه ی خورشید دانش و معرفت تسلیت باد.




[ دوشنبه 94/5/19 ] [ 9:53 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش؟؟!!

اشک هایت را با دستهای خودت پاک کن ، همه رهگذرند...

 


[ دوشنبه 94/5/19 ] [ 3:50 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

و چرا همه ی قصه ها از آب شروع میشود؟ قصه ی آب زمزم و اسماعیل، قصه

ی رود نیل و موسی، قصه ی یونس و نهنگ و دریا، قصه ی ظهر عاشورا و آب ،

قصه ی یوسف درون چاه آب و قصه ای جدید! قصه ی غواصان و ... نه دیگر آب

نیست خاک است هر چند که باید آب باشد و غواص. قصه یکم عوض شده ،

قصه این جوری شده...دریا دلان بیدل،  فرشتگان دست بسته ی بال گشوده ،

مروارید های صدف عشق ،در زیر خاک . اما مگر می شود ماهی باشی و

دست بسته زیرخاک؟ قصه ی تلخی است ماهی بودن و اسیر خاک شدن.

دلاوران بی ادعایی که بی دلبستگی به دنیا دست بسته شدند و ما با

دلبستگی به دنیا دستانمان بسته شد. دریا دلانی که غرق در دریای بیکران

رحمت شدند و مایی که  غرق دریای مادی دنیا شدیم.

خوش آمدید چه بهنگام آمدید هوای دلبستگی دنیا داشت خفه ام می کرد اما

شمیم عطر وجودتان زنده ام کرد، میدانم که با دست های بسته هم میتوانید

دستم را بگیرید پس دستم را بگیرید.

با افتخار آغوش عشق می گشایم و شما خاکیان به افلاک رفته را به استقبال

میروم.


 

            


[ دوشنبه 94/5/19 ] [ 3:20 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 28
کل بازدیدها: 212282