آسمان آبی 56 |
پاییز ها تمام خاطرات زیبا تمام رویاهای شیرین با بوی عطر تو در مقابل افکارم خودنمایی میکنند میرقصند کف میزنند به رخ میکشند نبودنت را….
[ شنبه 94/8/9 ] [ 7:17 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
سال ها پیش ، در محله ی ما،همه ی مردها پسر بودند... هر چه مادربزرگ می بینید،دخترانی چه عشوه گر بودند... شاید آنها سر همین کوچه،صحبتی عاشقانه می کردند یا قدم می زدند و با آواز،کوچه را پر ترانه می کردند... شاید از یاس روی این دیوار،شاخه ای عطر عشق ، می چیدند یا که هر روز صبح زود اینجا،همدگر را دوباره می دیدند... شاید آنها برای همدیگر،شعرهایی قشنگ می گفتند مثل این بیت ها که می خوانید،شعر خوش آب و رنگ می گفتند... شعرشان احتمالا" این بوده است:عشق من ! جان من فدایت باد! بعد از آن هم ادامه می دادند:سر من نیز ، خاک پایت باد... هیچ کس جز خدا نمی داند، که چه عشقی میان آنها بود! شوق پیوند و زندگی ... آری آرزو هایشان چه زیبا بود... ولی امروز ، ساکت و سردند،عشق ، از قلب هر دو کوچیده است روی لب های خشکشان دیریست،جای آن بوسه ها چروکیده است... سال ها زان زمانه می گذرد...و کنون فرصت محبت ماست نوبتی هم اگر حساب کنید،حالیا با اجازه نوبت ماست...
[ جمعه 94/8/8 ] [ 4:4 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
آقـا اجـازه!دلــزده ام از تمــام شهر بی تـو دلم گرفته از ایـن ازدحـام شهر آقـا اجـازه! دستِ خودم نیـست خسـته ام در درس عشــق من صـفِ آخـر نشسته ام در این کلاس ،عاطفه معنـا نمیـدهد اینـجا کـسی بـرای تـو برپـا نمیدهد آقـا اجـازه ! بغـض گرفتـه گلویمان آنقـدر ردشدیم که رفت آبرویمان
[ جمعه 94/8/8 ] [ 3:23 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند، دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی میکند.اتاق پُر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد. جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟... زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم. زاهد گفت: من هم.
[ سه شنبه 94/8/5 ] [ 8:46 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
منتظر هیچ دستی در هیچ جای دنیا نباش... اشک هایت را با دست های خودت پاک کن؛ اینجا همه رهگذرند...
[ سه شنبه 94/8/5 ] [ 8:40 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
تاری از موی سرت کم بشود می میرم آه، گیسوی تو درهم بشود می میرم قلب من از تپش قلب تو جان می گیرد آه، قلب تو پر از غم بشود می میرم من که از عالم و آدم به نگاه تو خوشم سهم چشمان تو ماتم بشود می میرم مثل آن شعله که از بارش باران مرده ست اشک چشم تو دمادم بشود می میرم وقت بیماری و بیتابی من دست کسی جای دستان تو مرهم بشود می میرم جان من بسته به هر تار سر موی تو است تاری از موی سرت کم بشود می میرم
[ دوشنبه 94/8/4 ] [ 8:13 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند با رنگ های تازه مرا آشنا کند خش خش... صدای پای خزان است یک نفر،در را به روی حضرت پاییز وا کند
[ چهارشنبه 94/7/29 ] [ 8:15 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
آمدم ای عشق راهم می دهی * یخ زدم یک شعله آهم می دهی؟ شانه هایت را برای این دلِ * زخمیِ بی تکیه گاهم می دهی؟ سایه ساری سبز از جنس امید * به دل بی سر پناهم می دهی؟ پرتویی از شرق فردایی زلال * محض شبهای سیاهم می دهی؟ فرصتی روشن برای زندگی * به منی که روسیاهم می دهی؟ اندکی از شورِ شیرینِ غمت * تا از این غمها بکاهم می دهی؟ عشق ای سنگ صبورم گوش بر * ناله های گاه گاهم می دهی؟ می پذیری این غریب خسته را * آمدم ای عشق راهم می دهی؟ [ دوشنبه 94/7/27 ] [ 4:0 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
خیلی تند رفت کودکی هایم با آن دوچرخه ی قراضه اش که همیشه ی خدا پنچر بود کاش همیشه پنچر می ماند...
[ دوشنبه 94/7/27 ] [ 3:46 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
این همه آشفته حالی...این همه نازک خیالی ... ای به دوش افکنده گیسو... از تو دارم, از تو دارم این غرور و عشق و مستی ،خنده بر غوغای هستی ای سیه چشم _سیه مو ،از تو دارم, از تو دارم این تو بودی کز ازل خواندی به من .... درس وفا را این تو بودی آشنا کردی به عشق .... این مبتلا را من که این حاشا نکردم ،از غمت پروا نکردم دین من ، دنیای من، از عشق جاویدان تو رونق گرفته سوز من ، سودای من ،از نور بی پایان تو رونق گرفته من خود، آتشی که مرا داده رنگ فنا میشناسم من خود ، شیوه نگه چشم مست تو را می شناسم دیگر ای برگشته مژگان ،از نگاهم رو مگردان دین من، دنیای من، از عشق جاویدان تو رونق گرفته سوز من، سودای من، از نور بی پایان تو رونق گرفته
[ یکشنبه 94/7/26 ] [ 4:8 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |