آسمان آبی 56 |
شرمنده ی نگاه تو هستم نگاه کن یکبار هم نگاه به اعماق چاه کن ما غرق در گناه شدیم و نیامدی آقا بیا دوباره مرا بی گناه کن آقا مرا کنار خودت جای می دهی؟ لطفی بزرگ در حق این روسیاه کن یک روز، نه! ثانیه ای، لحظه ای فقط چشم مرا مسیر قدمهای ماه کن آقا زمین شلوغ شده، گم شدم، بیا فکری به حال گمشده ی بی پناه کن آقا فدای چشم تو، چشمان خیس من شرمنده ی نگاه تو هستم نگاه کن [ جمعه 94/3/22 ] [ 11:22 صبح ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
در من تشنگی ای هست که با هیچ یک از آبهای این هستی مادی ،سیراب شدنی نیست ! جز با جام مرگ ، که آبی از ابدیت دارد... ای من ! اگر آرزو و امیدی به ابدیت نداشتم ، گوش دل نمی سپردم به ترنمی که این هستی مادی در حال سر دادن است! تو به من نشان می دهی که ابدیتی نیز هست...
[ جمعه 94/3/15 ] [ 5:17 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
آقای خوبی ها نمیدانم در روز میلادت کجایی؟ اما چقدر دلم میخواست که قدِ یک چشم بر هم زدن مهمان چشمان گنهکار من می شدی. کوچه ها به یُمن میلادت چراغانی شده ، خیابانها را آذین بسته اند ، همه کام همدیگر را با شیرینی ،شیرین می کنند همه خوشحالند... اما من...!! دل غمینم ، چرا که تا تو نیایی هیچ چراغی خانه ی دلم را روشن نمیکند، هیچ شیرینی کامم را شیرین نمی کند، می دانم که دل نازنینت را با گناهانم به درد آورده ام و چشمان زیبایت با دیدن نامه ی اعمالم نمناک شده، اما تو آقای مهربانیهایی ...نورت را بر دلم بتابان دیگر نمیخواهم دلم جایگاه گناه باشد و چشمانم نظاره گر گناه. پس دریاب مرا که دل دریایی من بی تو مرداب است... [ چهارشنبه 94/3/13 ] [ 6:42 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
ندیدم شهی در دلارایی تو به قربان اخلاق مولایی تو تو خورشیدی و ذره پرورترینی فدای سجایای زهرایی تو نداری به کویت ز من بی نواتر ندیدم کریمی به طاهایی تو نداری گدایی به رسوایی من ندیدم نگاری به زیبایی تو نداری مریضی به بد حالی من ندیدم دمی چون مسیحایی تو نداری غلامی به تنهایی من ندیدم غریبی به تنهایی تو نداری اسیری به شیدایی من ندیدم کسی را به آقایی تو امید غریبانه تنها کجایی ؟ چراغ سر قبر زهرا کجایی ؟ تجلی طاها... گل اشک مولا... دلآشفته ی داغ آن کوچه ی غم... گرفتار گودال خونین... دل افکار غم های زینب... سیه پوش قاسم... عزادار اکبر گل باغ لیلا... پریشان دست علمگیر سقا... نفس های سجاد... نواهای باقر،دعاهای صادق... کس بی کسی های شب های کاظم... حبیب رضا و انیس غریب جوادالائمه ،تمنای هادی... عزیز دل عسگری پس نگارا بفرما کجایی؟کجائی؟کجائی؟ دلم جز هوایت هوایی ندارد لبم غیر نامت نوایی ندارد وضو و اذان و نماز و قنوتم بدون ولایت بهایی ندارد دلی که نشد خانه ی یاس نرگس خراب است و ویران ، صفایی ندارد... بیـــــــــــــا تا جوانم بده رخ نشــــــــانم که این زندگانی وفایی ندارد
[ سه شنبه 94/3/12 ] [ 2:6 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
این روزها.... دروغ گفتـن را خوب یاد گرفته ام حال من خوب است خوبِ خوب فقـط زیاد تا قسمتی هوای دلم طوفانی همراه با غبارهای خستگی ست و فکر می کنم این روزهـا... خدا هـم از حرف های تکراری مـن خسته است چـه حس مشتـرکی داریم من و خدا او... از حرف هـای تکراری من خستـه است و من... [ یکشنبه 94/3/10 ] [ 2:31 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
بی تو... خانه ام را... شناسنامه ام را... گهواره ام را پیدا نمی کنم... بگذار گورم را هم گم کنم... [ یکشنبه 94/3/10 ] [ 2:15 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
یوسف مى دانست تمام درها بسته هستند اما به خاطر خدا و به امید او حتی به سوی درهای بسته دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد … اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شدند، به طرف درهای بسته بدو چون " خدای تو و یوسف یکیست "
[ شنبه 94/3/9 ] [ 4:40 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
ای اهل سماوات بریزید ستاره میلاد محمّد شده تکرار دوباره امشب همه والشمس بخوانید از پاره ی دل گل بفشانید این آینه ی ختم رسل هست ،حسین است انگار محمّد به سرِ دست حسین است این لاله و ریحان حسین است والله قسم جان حسین است این در دل شب، شمع شب تار حسین است در دامن گهواره گرفتار حسین است هم ختم رسل را جگر است این هم خون خدا را پسر است این میکال بخوانید بر او لاله ببارد جبرییل بگویید بر او وحی بیارد لیلا ثمرت باد مبارک قرص قمرت باد مبارک سر تا بهقدم حُسن خدایی علیاکبر انگار که پیغمبر مایی علیاکبر تو چشم و چراغ همه هستی قرآن حسین بر سر دستی یا فاطمه امشب به عروست نظری کن در بیت امام شهدا جلوهگری کن لیلا که سلامش ز خدا باد بر دسته گلت دستهگلی داد [ جمعه 94/3/8 ] [ 1:10 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
عمری به انتظار نشــستـم نیــامــدی چـشم از همه به غیر تو بستم نیامدی از هرکســی بجـز تو گـسـستم نیامدی چشم انتظـار هرچـه نـشستم نیامدی دیدی مگر حقـیرم و پـســتــم نــیـامدی این دل به خـاطـر تـو شکســتم نیامدی در آرزوی روی تــو هــســتـم نــیــامــدی دیدی همیشه غافل و مــستــم نـیامدی چــون از رگ حــیــات نـرستــم نـیـامـدی
[ جمعه 94/3/8 ] [ 12:41 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
روزی یکی از شیعیان کوفی به نام ابراهیم جمال به خاطر یک گرفتاری از کوفه به بغداد رفت،و هر چه تلاش کرد با وزیر دیدار کند موفق نشد.ابراهیم با اینکه چند روز در بغداد توقف کرد اجازه ملاقات با علی بن یقطین برایش حاصل نشد و هر بار که رجوع می کرد، نگهبانان او را برای ملاقات با وزیر راه نمی دادند، تا اینکه با دلی شکسته و با یاس و نا امیدی به کوفه برگشت. پس از مدتی علی بن یقطین به مکه مشرف شد و در ضمن سفر، اراده کرد در مدینه به محضر امام کاظم علیه السلام مشرف شود، اما او را به خانه امام هفتم (ع ) راه ندادند و هر چه تلاش کرد اجازه ملاقات نیافت. روزی بر سر راه امام علیه السلام نشست و آن حضرت را هنگام رفتن به مسجد ملاقات کرده و با چشمانی اشکبار عرضه داشت: ای مولای من! چه خطایی از من سر زده که مرا به حضور نمی پذیرید؟! حضرت فرمود: ما تو را راه ندادیم زیرا تو برادر دینی ات، ابراهیم جمال را پشت در گذاشتی و او را به حضورت راه ندادی. خداوند متعال حج تو را نمی پذیرد مگر اینکه ابراهیم جمال از تو راضی شود و تو دل شکسته او را به دست آوری. علی بن یقطین با سریعترین وسیله ای که حضرت موسی بن جعفرعلیه السلام از طریق اعجاز در اختیار او نهاد، خود را به منزل فقیرانه ابراهیم جمال در کوفه رسانید و از پشت در با لحنی ملتمسانه چنین گفت: ای ابراهیم! در را باز کن، من علی بن یقطین نخست وزیر حکومت وقت هستم .ابراهیم جمال که از شنیدن این سخن یکه ای خورده و کاملا شگفت زده شده بود با خود گفت: علی بن یقطین! وزیر حکومت! با من چه کار دارد؟ برای چه در این تاریکی شب و تنهایی به منزل من آمده است!؟ علی گفت: ابراهیم! اجازه بده من به خانه تو بیایم. در باز شد و علی بن یقطین بعد از ورود گفت: ابراهیم! من خطای بزرگی مرتکب شده ام، مولایم بخشش خطایم را به رضایت تو موکول کرده است. ابراهیم گفت:خداوند از خطاهایت در گذرد و تو را ببخشد. علی بن یقطین گفت: این چنین نمی شود، من یک طرف صورتم را روی خاک می گذارم و از تو خواهش می کنم پای خود را در طرف دیگر صورتم بگذاری و مرا حلال کنی! ابراهیم که از حرکات و سخنان علی بن یقطین کاملا مبهوت شده بود، خواست گفته وی را قبول نکند. اما با التماس وزیر، این منظور عملی شد و علی بن یقطین با نهایت خضوع و تواضع در حالیکه یک طرف صورتش بر زمین و طرف دیگرش به زیر پای ابراهیم بود می گفت:«اللهم اشهد; خدایا تو شاهد باش.» آن گاه همان شب با همان وسیله در مدینه با کمال شادمانی به حضور امام هفتم علیه السلام رسید و حضرت او را با کمال میل به حضور پذیرفت. ( بحارالانوار جلد 48 ) [ چهارشنبه 94/3/6 ] [ 4:23 عصر ] [ z.foroutan ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |