سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی 56
 
قالب وبلاگ

 از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود.

در هر ایستگاهی که قطار می ایستاد کسی گم می شد.

قطار می گذشت و سبک می شد.

قطاری که به مقصد خدا می رفت عاقبت به ایستگاه بهشت رسید.

پیامبر گفت:اینجا بهشت است،و من شادمانه بیرون پریدم.

اما ...تو پیاده نشدی و من نفهمیدم....!!

قطار رفت و دور شد و من از فرشته ای پرسیدم مگر اینجا آخرش نیست؟

و او گفت:این قطار به سوی خدا می رود.

و خدا به آنان می گوید:

"درود بر شما،راز من همین است."

آنان که مرا می خواهند در ایستگاه بهشت پیاده نمی شوند.

و من آرام زیر لب گفتم:

"عجب فاصله ای"

 

 


[ سه شنبه 94/6/17 ] [ 8:36 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

زخمم بزن، که زخم مرا مرد می کند 

اصلا" برای عشق سرم درد می کند 

زخمم بزن که لااقل این کار ساده را

هر یار بی وفای جوانمرد می کند

آن جا که رفته ای خودمانیم هیچ کس

آن چه دلم برای تو می کرد ،می کند؟

در را نبسته ای که هوای اتاق را

باد خزانِ حوصله دلسرد می کند

فردا نمی شوی که نمی دانی عشق تو

دارد چه کار با من شبگرد می کند

خاکستر غروب تو هر روز در افق

آتش پرست روح مرا زرد می کند

عاشق بکش که مرگ مرا زنده می کند



 


[ یکشنبه 94/6/15 ] [ 10:46 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

تابلو نقاش را ثروتمند کرد...

شعر شاعر به چند زبان ترجمه شد...

کارگردان جایزه ها را درو کرد...

و هنوز سر همان چهارراه واکس میزند کودکی که بهترین سوژه بود...

 


 


[ جمعه 94/6/13 ] [ 1:51 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

ترسم که شعـــر سنگ مزارم این شود

 این هـم جمـال یوسف زهـرا ندید و رفت

" اللهم عجل لولیک الفرج "

 


 


[ جمعه 94/6/13 ] [ 1:39 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

گاهی دلم میخواد، وقتی بغض میکنم،

خدا از آسمون به زمین بیاد،

اشک هامو پاک کنه،دستم را بگیره و

بگه: اینجا آدما اذیتت میکنن؟!!!

بــیـا بـریم پیش خودم...


  

                     

 


[ پنج شنبه 94/6/12 ] [ 7:41 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

بعضی حرفها رو نمیشه گفت ؛ 

باید خورد!

ولی بعضی حرفارو نه میشه گفت،نه میشه خورد!

میمونه سر دلت!

میشه دلتنگی...میشه بغض...میشه سکوت...

میشه همون وقتی که خودتم نمیدونی چه مرگته!




[ پنج شنبه 94/6/12 ] [ 7:33 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

آموخته ایم که با پول:

می توان خانه خرید ... ولی آشیانه نه

می توان رختخواب خرید ... ولی خواب نه

می توان ساعت خرید ... ولی زمان نه

می توان مقام خرید ... ولی احترام نه

می توان کتاب خرید ... ولی دانش نه

می توان دارو خرید ... ولی سلامتی نه

می توان آدم خرید ... ولی دل نه



 

 

 


[ چهارشنبه 94/6/11 ] [ 9:35 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

میان آب و گل رقصان ، میان خار و گل خندان در آن آغوش نورانی،

پناهم می دهی امشب؟

دل و دین در کف یغما و من تنها در این هنگام روحانی،

پناهم می دهی امشب؟



 


[ چهارشنبه 94/6/11 ] [ 9:21 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

از چوپان پیری که دیگر توان چوپانی نداشت پرسیدند...

چه خبر؟؟ 

با لهن تلخی گفت:

گرگ شد!

آن بره ای که نوازشش میکردم...



               

 


[ سه شنبه 94/6/10 ] [ 2:15 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

یک جایی می رسد که آدم دست به خود کشی می زند!!!

نه اینکه تیغ بردارد رگش را بزند !!!

نه

قید احساسش را می زند...



 


[ شنبه 94/6/7 ] [ 3:28 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 28
کل بازدیدها: 212267