سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی 56
 
قالب وبلاگ

دلم برای کودکیم تنگ شده...

برای روزهایی که باور ساده ای داشتم

همه آدم ها را دوست داشتم...

مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم و از زن "تناردیه" متنفر می شدم

مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود...

دلم می خواست "ممُل" را پیدا کنم

از نجاری ها که می گذشتم ،گوشه چشمی به دنبال "وروجک"

می گشتم

تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود

دلم برای خدا تنگ شده ...

خدایی که شبها بوسه بارانش می کردم...

دلم برای کودکیم تنگ شده ...

شاید یک روز در کوچه بازار فریب دست من ول شد و او رفت...


    

 


[ شنبه 93/11/25 ] [ 3:39 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

بالا و پایین پریدنم از شوق زندگی نیست ماهی روی خاک چه میکُند؟؟

جان میکَند......


 


[ شنبه 93/11/25 ] [ 9:55 صبح ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو

بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو

بس که هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد

دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو

تا به اینجا که به درد تو نخوردم آقا

هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بی تو

چاره ای کن، گِره افتاده به کار دل من

راهی از کار دلم پیش نبردم بی تو

سال ها می شود از خویش سؤالی دارم

من اگر منتظرم از چه نمُردم بی تو 

با حساب دل خود هر چه نوشتم دیدم

من از این زندگیم سود نبردم بی تو 

گذری کن به مزارم به خدا محتاجم

من اگر سر به دل خاک سپردم بی تو

                    

                  

 

 


[ جمعه 93/11/24 ] [ 4:2 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

 ببینمت  .... 

گونه هایت خیس است...

باز با این رفیق نابابت...

نامش چی بود؟

هان باران

باز با باران قدم زدی؟

هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست

برای تنهایی ها و دردها همدم خوبی نیست

فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکند...


          

               

 


[ پنج شنبه 93/11/23 ] [ 8:14 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز

اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. سنگ‌پشت،‌ ناراضی و نگران بود.

پرنده‌ای‌ درآسمان‌ سبک پر زد، و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌

نیست،این‌ عدل‌ نیست. کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی .

من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم، هیچ‌گاه. و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ نا امیدی .

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌

بود،و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد. چون‌ رسیدنی‌ در

کار نیست فقط‌ رفتن‌ است ،حتی‌ اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.

و باور کن آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست،‌

تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی .

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راه‌ها

چندان‌ دور . سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندکی باشد ...

            

 

 


[ چهارشنبه 93/11/22 ] [ 10:49 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

در حیرتم که وجود ناچیز خودم را در مقابل عظمت آفریدگان و این دنیای بزرگی

که در آن زندگی می کنم، به چه تشبیه کنم. 

من نمی دانم که جهان مرا چه می داند؟ اما من خود را مانند کودکی می بینم

که در کنار ساحل سرگرم بازی است و گاه و بیگاه با یافتن سنگ ریزه ها و یا

گوش ماهیهای زیباتر و صافتر از حد معمول، خوشحال می شود؛

حال آنکه اقیانوس بزرگ حقیقت همچنان کشف نشده پیش رویم گسترده

است

           


 


[ چهارشنبه 93/11/22 ] [ 10:0 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

 آهای کافه چی...!!!

از ما که گذشت...

اما هر که تنها آمد اینجا

مپرس چه میل داری...؟!؟!؟!؟!

تلخ ترین قهوه ی دنیا را برایش بریز...

آدمهای تنها

مِزاج شان به تلخی ها عادت دارد...!!!


         


[ سه شنبه 93/11/21 ] [ 11:21 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

حضرت داوود (ع) در مناجات عرض کرد

خدایا برای هر پادشاهی خزانه ای است، پس خزانه ی تو کجاست؟

خطاب شد

برای من خزانه ای است از عرش عظیم تر و از کرسی وسیع تر...

و آن دل است...

 

                


[ سه شنبه 93/11/21 ] [ 4:37 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

چقدر دلم می خواهد نامه بنویسم ...

تمبر و پاکت هم هست و یک عالمه حرف...

کاش کسی جایی منتظرم بود...

 

          


[ سه شنبه 93/11/21 ] [ 4:2 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

گاهی از خیال من گذر میکنی

بعد اشک می شوی...

رد پاهایت خط می شود روی گونه های من...


           


[ سه شنبه 93/11/21 ] [ 3:54 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 27
بازدید دیروز: 28
کل بازدیدها: 212289