سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی 56
 
قالب وبلاگ

قرار نبود عاشقت باشم

اما
 ...

گاهی همینجوری است


گوش می‌دهی، نگاه میکنی، دلت می‌ریزد


و دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست


هیچ کارش نمیتوانی بکنی


دوست داری زُل بزنی به یک گوشه


فرو بروی در خودت


چندبار صدایت کنند و نشنوی، اصلا" حس نکنی


میدانی


چون دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست


هیچ چیز


        

 


[ چهارشنبه 93/9/5 ] [ 9:26 صبح ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

 امروز عجیب؛

 بی واژه؛

 بی حصار... ؛

 می خواهمت...


          

               

 


[ سه شنبه 93/9/4 ] [ 7:43 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

غصه می سوزد مرا ، باران ببار

کوچه می خواند تو را ، باران ببار

ابرها را دانه دانه جمع کن

بر زمین دامن گشا ، باران ببار

خاک اینجا تشنه ی دلتنگی است

آسمان را کن رها ، باران ببار

باغبان از کوچه باغان رفته است

ابر را جاری نما ، باران ببار

موج میخواهد بیابان سکوت

با خوِد دریا بیا ، باران ببار

تا بیاید آن بهار سبز سبز

تازه تر باید هوا ، باران ببار

سینه ام آشوب و دل خونابه است

غصه می سوزد مرا ، باران ببار


          


[ سه شنبه 93/9/4 ] [ 10:38 صبح ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

 هم دعا کن گِره از کار تو بگشاید عشق

هم دعا کن گِره تازه نیفزاید عشق!

قایقی در طلب موج به دریا پیوست

باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم

شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه در آتش گُل کرد

می‌توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

پیله‌ی رنج من ابریشم پیراهن شد

شمع حق داشت! به پروانه نمی‌آید عشق


            

                 

                  

 


[ دوشنبه 93/9/3 ] [ 4:45 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

خدا از هرچه پنداری جدا باشد

خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد


نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد


که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ی وحشت نما باشد


هراس از وی ندارم من


هراسی زین اندیشه ها در پی ندارم من


خدایا بیم از آن دارم


مبادا رهگذاری را بیازارم


نه جنگی با کسی دارم نه کس با من


بگو موسی بگو موسی پریشانتر تویی یا من؟


نه از افسانه می ترسم نه ازشیطان


نه از کفر و نه از ایمان


نه از دوزخ نه از حرمان


نه از فردا نه از مردن


نه از پیمانه می خوردن


خدا را می شناسم از شما بهتر


شما را از خدا بهتر


خدا را می شناسم من


           


[ یکشنبه 93/9/2 ] [ 7:55 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

به صحرا شدم عشق باریده بود ،و عطر نگاهِ تو پیچیده بود

شقایق به لب داشت نام تو را ،و بابونه خواب تو را دیده بود

و با یاد لبخند خورشیدیت ،گُل خنده بر خاک روییده بود

نه آن دشت را باد زرد و سیاه ،نه بیدی که از باد لرزیده بود

و انگار در چشم آیینه ها ،طنین نگاه تو خوابیده بود

و یک لحظه انگار طاووس وار ،خیالِ تو آنجا خرامیده بود


                      


[ یکشنبه 93/9/2 ] [ 4:43 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

کشتی نساز ای نوح طوفان نخواهد آمد

بر شوره زار دل ها باران نخواهد آمد

رفتی کلاس اول این جمله را عوض کن

آن مرد تا نیاید، باران نخواهد آمد


                      


[ جمعه 93/8/30 ] [ 5:11 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

چطور دلت اومد بری بعد هزارتا خاطره

تاوان چی رو من میدم اینجا کنار پنجره

چطور دلت اومد بری چطور تونستی بد بشی

تو اوج بی کسیم ،چطور تونستی ساده رد بشی

چطور دلت میاد با من اینجوری بی مهری کنی

شاید همین الان تو هم ،داری به من فکر می کنی

چطور دلت اومد که من اینجوری تنها بمونم

رفتی سراغ زندگیت نگفتی شاید نتونم

دلم سبک نشد ازت دلم هنوز می خواد بیای

حتی با اینکه می دونم شاید دیگه منو نخوای

بزار که راحتت کنم از توی رویات نمی رم

می خوام کنار پنجره به یادت آروم بمیرم...


          


[ جمعه 93/8/23 ] [ 1:55 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]
سخت است ولی مولا، خوب است نمی آیی

دلتنگ توأم اما خوب است نمی آیی

یک کوفه فریب و غم،یک شام پر از محنت

آیی تو شوی تنها، خوب است نمی آیی

یک نیمه ی شعبان را در فکر تو می مانند

از فکر رَوی فردا، خوب است نمی آیی

یک جمعه فقط ندبه، یک هفته فراموشی

بود تو شود رویا، خوب است نمی آیی

لاف غم عشق تو ذکر همه ی مردم

بنگر به دل آنها، خوب است نمی آیی

پیش نظر بعضی حاجت بدهی خوبی

اما نه برای ما، خوب است نمی آیی

یک شام سه شنبه را در کوی تو می آیند

اما دلشان اینجا، خوب است نمی آیی

سرداب تو مخروبه، قبر پدرت ویران

شهر تو پر از اعداء، خوب است نمی آیی

با این همه درد و غم، می سوزی و می سازی

ای منتقم زهرا، خوب است نمی آیی


          

 


[ جمعه 93/8/23 ] [ 12:59 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]

 

مرز در عقل و جنون باریـــک است


کفر و ایمان چه به هم نزدیک است


عشق هم در دل ما سردرگم


مثل ویرانی و بهت مــــــردم

 

گیسویت تعزیتی از رویـا


شب طولانی خون تا فردا

 

خون چرا در رگ من زنـجیر است


زخم من تشنه تر از شمشیر است

 

مستم از جام تهی حیرانی


باده نوشیده شده پنهانــــی

 

عشق تو پشت جنون محو شـده


هوشیاری است مگو سهو شده


من و رسوایی و این بار گناه


تو و تنهایی و آن چشم ســیاه

 

از من تازه مسلمان بگذر ، بگــذر


بگذر ، از سر پیمان بگذر ، بگذر

 

دین دیوانه به دین عشق تو شـــد


جاده ی شک به یقین عشق تو شد

 

مستم از جام تهی ، حیرانی


باده نوشیده شده پنـــــــهانی 


          

 

 

 

 

 


[ سه شنبه 93/8/20 ] [ 7:52 عصر ] [ z.foroutan ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 31
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 219362